1. سلاااااامممم ^_^ خوبین؟ اوضاع خوبه؟
2. تختم رو دو هفته بیشتره که دادم بالا و روی زمین و پشت این میز کوچولوها که عین میزهای تو مکتبهاست و بهش میگن میز چرخخیاطی میشینم میخونم :)) روی زمین دو تا پتو انداختم الان تا زیرم نرم باشه. قبلا که یه فرش از این ریشریشیها داشتم که نمیدونم از کی و چرا جمع شد و جاشو یه قالیچه گرفت. یه بالشت هم پشتمه. شبها هم چون حال ندارم تخت رو بیارم پایین همین رو میخوابم. پشت پردهایم خراب شدهبود و جمع نمیشد، بعد شب که میخوابیدم و روبه در بالکن بودم چراغهای ساختمون روبهرو روشن بودن و یه صحنهی جدابی بود :)) عکس گرفتهبودم که بذارم ولی الان میگه شما از بیان خارج شدید و فیلان :/ آره خلاصه که یه حس جذابی میداد :)
3. از صبح تا شب نشستم و گاهی هم دراز میکشم و فکر نمیکنم تعداد قدمهام به ۱۰۰ تا برسه :-" همینجوری ادامه پیدا کنه زخم بستر میگیرم :| هی میخوام ورزش کنمها، ولی چون تقریبا یه ساله حتی در حد طناب هم ورزش نکردم میترسم یه جام بگیره دیگه نتونم درس بخونم :| هعععی کجاست اون دوران که ورزشکاری بودم واس خودم؟ :(( منو اینجوری نبینید الان ۸ کیلو زیاد شدم و همهش نشستم یه جا! یه وقتایی بود من کاپیتان تیم فوتسال بودم و خانم گل :( از هندبال و بدمینتون و اسکیت و فیلان هم که نگم :( به قول پیامبر، قسم به خدایی که جانم در دست قدرت اوست، آنه نیستم اگه بعد کنکور نرم دنبال ورزش و باشگاه و همه رو زخمی نکنم!
4. از وقتی کرونا اومد دیگه نمیتونم یه سرفه با خیال راحت بکنم :| اون روز صبح همه خواب بودن بعد من یهو سرفهم گرفت. مامان و بابام با همون قیافه خواب اومدن سین جین کردن که چرا داری سرفه میکنی؟ چیشده؟ :/
5. یه ۴ تا آزمون هست مدرسه آنلاین گرفت و میگیره تو عید. بعد ساعت ۷ صبحه زمانش :/ بعد منم با همون چشمای بسته از خواب میرم چهارتا میزنم و میام. بعد خا درصدهام داغونه! امروز مشاور پیام داد بهم. بندهخدا گرخیدهبود =)))) گفتم خانم شما اون آزمونها رو جدی نگیرید اصلا! آخریش هم جمعهست که خب صد سال سیاه نمیدمممم!!!!
6. آقا توی مجازی آدمها خیلی فرقشونه خدایی! مثلا الان مامانم چند روزه یه گروه زده خانواده پدری و یکی هم مادری. (گروه داشتیم ولی خا خیییلیای دیگه هم بودن توش و این یکم خصوصیتره.) بعد مثلا بابای من که خب به ظاهر آدم آرومیه و خیلی اهل شوخی نیست تو گروه کلی با عمو کوچیکه باهم شوخی میکنن و میخندیم از دستشون! :))) بعد حالا گروه خوبهها ولی فهمیدم اصلا نمیپسندم که توی گروهی باشم که با ۳ تا از اعضاش توی یه خونه زندگی میکنم :|
7. همسایه پایینمون ساعتای ۱۰یا ۱۱ صبح هر روز میاد توی اتاق من، در واقع اتاق خودش یا شایدم دخترش. منظور اتاق زیر اتاق من، با تلفن نیم ساعت شایدم یه ساعت بلند بلند حرف میزنه. دختراشم شبها میزنن تو سر و کله هم و میخندن. یکی هم راس ساعت ۱۴ هر روز آهنگ میذاره. اونم با صدای بلند! یه همسایهمون هم روزای اول رفتهبود بالاپشتبوم و چادر زدهبودن پسراش :/ بعد همش صداشون از تو کولر میومد :/ یا یه روز همینا رفتهبودن جوج بزنن تو بالاپشتبوم و خواهرزادهشونم بالاسر من اسکوتر بازی میکرد! همهی این صداها رو اضافه کنید به یه برادر کوچولو که فقط سنش زیاده وگرنه عین بچههاست و روانیم کرده بس که میاد تو اتاقم و چرت و پرت میگه -_- صدای حرف خانواده و فیلم و اشپزی هم که دیگه در برابر اینا چیزی نیست :|
8. آقااا من از گل گفتن این ارسطو نمیدونم چرا اینقدر خوشم اومده! خیلی باحال میگه گل ^_^
9. هرکی با من حرف میزنه میگه خا حالا نمیخواستی بری مسافرت چرا یه کاری کردی ما هم نریم؟؟ هااا بگووو حسودیت شد؟؟ یکی بره صحبت کنه بگه من خودم زخم خوردهم :|
10. آقااااا برید بهشون بگید کنکور رو نندازن عقب :( بابا ما کنکوریها عقب نیستیم که! ما اصلا قرار بود بعد فروردین درسی ندن و اینا. چه کاریه بندازن عقب خو؟ :( یه خبری هم آقای الف گفت که موثق نیست ولی گویا صحبتاش هست و احتمالش هم هست. اونم اینکه نهایی ندیم و داخلی باشن امتحانها که واقعا عالیییی میشه اگه اینجوری بشه!
11. به یه نتیجهای رسیدم! من ادم باحالی نیستم. مخصوصا برای دوستیای واقعی. من واقعا به درد دوستیای که هی بخوایم ور دل هم باشیم و بریم بیرون و اینور اونور نمیخورم. درسته خودم آدم ددریای هستم و اگه ولم کنن همش بیرونم ولی خو :) تازهشم فهمیدم من رفیق روزای سختم :) حالا تعریف از خود میشه یا نمیشه نمیدونم ولی میدونم توی غمها اولینم ولی تو شادیها نه! ناراحتم نیستم براشها! اتفاقا خوبه. :)) به آدم حس قشنگی میده. البته شاید به شما نده ولی به من میده. خوشحال میشم بهم اعتماد میکنن و یا منو همدم میدونن و فیلان. و خوشحال میشم اگه بتونم کاری انجام بدم برای کسی و مشکلش رو حل :))
12. بابام معتقده از من بیخیالتر نیست. مامانم معتقده من مثه خودش خودخورم و همه فکر میکنن بیخیالم و از درون نیستم. حالا من کدومم؟ واقعا نمیدونم. واقعا به جایی دارم میرسم که خودم هم خودمو نمیفهمم!! و این واقعا سخته. اینکه احساساتم رو نمیشناسم و نمیفهمم. این که خواستههامو نمیدونم. اینکه ریاکشنم رو به هیچ موضوعی نمیدونم. کلا هیچ حرفی نمیتونم راجعبه خود الانم بزنم. هیچوقت گنگتر از این نبودم. راهنمایی میدونستم سرد و بیاحساسم. دبیرستان دیدم اونقدرها هم نیستم، بیشتر خود خور و درونریزم تا بیاحساس. الان چی؟ نمیدونم. نسبت به مرگ و یا بیماری نزدیکانم هم نمیدونم چه حسی دارم.
13. واسه همتون از خدا آرامش و لبخند عمیق میخوام [لبخند چپلوک]
درباره این سایت