1. اینقدری اتفاقات داره میافته امسال که فشار و استرس کنکور در برابرش هیچه :/
2. بیاید وسط این بلبشو استرس الکی به ملت اللخصوص یه کنکوری بدبخت که کلا امسال تعطیل بوده و درساش موندن ندین. اینقدر جو ندید تروخدا :/ جمع کنید بساط انرژی منفیتونو :/ مرسی اه :|
3. بابام قاسمی رو دیده و باهاش سلام علیک کرده و فیلان. قاسمی هم گفته خیلی دختر باهوشیه و تلاش کنه حتما رتبهی خوبی میاره =)) مامانم میگه بیا! الکی هی میگی من نمیتونم. :/
4. به جایی رسیدیم که ابهت همهی دبیرها برامون ریخته :/ اون هفتهای دبیر دینیمون عصبی بود نمیدونم واسه چی :/ بعد این اینقدر خوب دعوا میکرد که وقتی اون ردیف بود همهی این یکی ردیف دیگه پاچیدهبودن و کلی خندیدیم جاتون خالی =))))) یا مثلا یه زمانی وقتی قاسمی میومد همه مثه مور ملخ میدوییدیم تا بریم تو کلاس ولی اون سری بعد زنگ ناهار که طبق معمول ۱۵ دقیقه وقت دادهبود، رفت سر کلاس و بچهها همچنان نشستهبودن ریلکس ناهارشونو میخوردن و انگار نه انگار که قاسمی رفته :دی
5. من نمیفهمم موقع تقسیم شعور اینا کجا بودن؟؟؟ دختره اومده کنار ما سر زنگ قاسمی نشسته به بهونه اینکه منو دیگه از جام بلند نکنید :/ (کلاس قاسمی ادغامه و اون کلاسیا میان جای ما. یهسری دو تایی و یهسری هم سه تایی میشینیم. بعد من و یاسمن کنار هم اونجا میشستیم تا اینکه این خانم اومد و :/ ) بعد یه جلسه دیر اومدیم. کیفمونم تازه بود اونجا. بعد دیدیم که عه! جامون پره :/ یه ببخشید یا هیچی هم نمیگن. فکر هم نمیکنن که بابا این دو تا کجا بشینن؟؟ خلاصه که پررو پررو نشستن جامونو و ما مجبور شدیم ته ته کلاس بشینیم و من حتی با عینک هم هیچی نمیبینم -__-
6. ۵ شنبه زنگ ناهار با یاسمن رفتیم تو دفتر دبیران پیش دبیر دینیمون و حرف میزدیم از همین بیشعوریها. بعد بحث به دورویی یه عده رسید. اینکه جلو دبیرها چقدر ازشون تعریف میکنن و چاپلوسی میکنن و پشت سرشون فحش میدن. دبیرمون میگفت خبرهاش به ما میرسه. میدونیم کیا چی میگن. بعد من و یاسمن مدعی بودیم که این یه نفر رو عمرا اگه بتونید! بعد اسم که نبردهبودیم. من و یاسمنم ۸۰ درصد مطمئن بودیم که اون یکی هم منظورش همونه. دبیرمون گفت بگم؟ گفتیم بگید و بعد با همون اسم اول، اسم همون فرد رو گفت و به واقع برگ و بار برامون نموند '_' یعنی اینقدر تعجب کردیم که حد نداشت. بعدا فکر میکردیم که چقدر واقعا بده که تو دورو باشی و طرف بدونه و به روت نیاره!
شالگردن دبیرمون دست همین دختره بود بعد دبیرمون شالشو داد که بهش بدم و به دختره بگم شال خانمو بیاره. زنگ که خورد رفتم پایین بعد دیدم دبیرمون شال دختره دستشه و مغمومطور میگه آنه برو به فلانی بگو شالمو بده من اون شال رو لازم دارم شال رو گرفتم و رفتم بالا به دختره میگم شال خانم رو بده! میگه نمیدم :/ گفتم فلانی خانم شالشو میخواد. ناراحت میشه. قیافهشو چپل چلاق کرد و گفت میبرم میدم :/ بعد رد و بدل شالهاشون رفتم سمت خانم و بغلش کردم. یه مدت طولانی و محکم :) بعد خانممون رو به بچهها که اونجا بودن میگه میدونید این بغل چقدر ارزش داره؟ آنه هرکسی رو بغل نمیکنه. :) تهشم تو گوشم آروم گفت دوستم داره :)) بعد که از بچهها دور شدیم گفت باید قیافهی بچهها رو میدیدی :))))) گفتم عادیه! :) عادت کردم دیگه :)))
7. کتابخونه ۱۲ ساعت، خونه ۹ ساعت -__- کاش حداقل میشد کتایخونه رفت :/ اینجوری نمیشه که :(
9. جمعهای تو مترو عالی بود! =))) با یه سرفه تا شعاع دو متری آدم خالی میشد و جا باز میشد قشنگ :)))) بعد به قول مینا اینقدر همه ماسک دارن دیگه نمیخواد من بزنم :)))))
10. دبیر ریاضی تجربیها به ما پیتزا نتونست بده ولی بهجاش پولشو داد به بازارچه خیریهمون و بعدا هم که معاونمون ازش تشکر کرده برگشته گفته من پولی ندادم، پول غذای خودشونه! گوگولی ^_^ یکی میشه این، یکی هم میشه دبیر فیزیک ما که گند زده به هیکل نگین که پول جمع میکرده و رسما بهش گفته و هیچی پول نداد :/ پول نمیدی نده ولی انگ ی که نزن -_- برگشته گفته من شاید دو سه بار در سال هم پول بدم ولی الان به تو نمیدم. معلوم نیست کجا میره و از این حرفا -_- بی ادب -__-
8. خوبید بچهها؟ چخبرها؟ :))) حرف بزنید یکم ببینم :)
درباره این سایت