1. اینقدری اتفاقات داره میافته امسال که فشار و استرس کنکور در برابرش هیچه :/
2. بیاید وسط این بلبشو استرس الکی به ملت اللخصوص یه کنکوری بدبخت که کلا امسال تعطیل بوده و درساش موندن ندین. اینقدر جو ندید تروخدا :/ جمع کنید بساط انرژی منفیتونو :/ مرسی اه :|
3. بابام قاسمی رو دیده و باهاش سلام علیک کرده و فیلان. قاسمی هم گفته خیلی دختر باهوشیه و تلاش کنه حتما رتبهی خوبی میاره =)) مامانم میگه بیا! الکی هی میگی من نمیتونم. :/
4. به جایی رسیدیم که ابهت همهی دبیرها برامون ریخته :/ اون هفتهای دبیر دینیمون عصبی بود نمیدونم واسه چی :/ بعد این اینقدر خوب دعوا میکرد که وقتی اون ردیف بود همهی این یکی ردیف دیگه پاچیدهبودن و کلی خندیدیم جاتون خالی =))))) یا مثلا یه زمانی وقتی قاسمی میومد همه مثه مور ملخ میدوییدیم تا بریم تو کلاس ولی اون سری بعد زنگ ناهار که طبق معمول ۱۵ دقیقه وقت دادهبود، رفت سر کلاس و بچهها همچنان نشستهبودن ریلکس ناهارشونو میخوردن و انگار نه انگار که قاسمی رفته :دی
5. من نمیفهمم موقع تقسیم شعور اینا کجا بودن؟؟؟ دختره اومده کنار ما سر زنگ قاسمی نشسته به بهونه اینکه منو دیگه از جام بلند نکنید :/ (کلاس قاسمی ادغامه و اون کلاسیا میان جای ما. یهسری دو تایی و یهسری هم سه تایی میشینیم. بعد من و یاسمن کنار هم اونجا میشستیم تا اینکه این خانم اومد و :/ ) بعد یه جلسه دیر اومدیم. کیفمونم تازه بود اونجا. بعد دیدیم که عه! جامون پره :/ یه ببخشید یا هیچی هم نمیگن. فکر هم نمیکنن که بابا این دو تا کجا بشینن؟؟ خلاصه که پررو پررو نشستن جامونو و ما مجبور شدیم ته ته کلاس بشینیم و من حتی با عینک هم هیچی نمیبینم -__-
6. ۵ شنبه زنگ ناهار با یاسمن رفتیم تو دفتر دبیران پیش دبیر دینیمون و حرف میزدیم از همین بیشعوریها. بعد بحث به دورویی یه عده رسید. اینکه جلو دبیرها چقدر ازشون تعریف میکنن و چاپلوسی میکنن و پشت سرشون فحش میدن. دبیرمون میگفت خبرهاش به ما میرسه. میدونیم کیا چی میگن. بعد من و یاسمن مدعی بودیم که این یه نفر رو عمرا اگه بتونید! بعد اسم که نبردهبودیم. من و یاسمنم ۸۰ درصد مطمئن بودیم که اون یکی هم منظورش همونه. دبیرمون گفت بگم؟ گفتیم بگید و بعد با همون اسم اول، اسم همون فرد رو گفت و به واقع برگ و بار برامون نموند '_' یعنی اینقدر تعجب کردیم که حد نداشت. بعدا فکر میکردیم که چقدر واقعا بده که تو دورو باشی و طرف بدونه و به روت نیاره!
شالگردن دبیرمون دست همین دختره بود بعد دبیرمون شالشو داد که بهش بدم و به دختره بگم شال خانمو بیاره. زنگ که خورد رفتم پایین بعد دیدم دبیرمون شال دختره دستشه و مغمومطور میگه آنه برو به فلانی بگو شالمو بده من اون شال رو لازم دارم شال رو گرفتم و رفتم بالا به دختره میگم شال خانم رو بده! میگه نمیدم :/ گفتم فلانی خانم شالشو میخواد. ناراحت میشه. قیافهشو چپل چلاق کرد و گفت میبرم میدم :/ بعد رد و بدل شالهاشون رفتم سمت خانم و بغلش کردم. یه مدت طولانی و محکم :) بعد خانممون رو به بچهها که اونجا بودن میگه میدونید این بغل چقدر ارزش داره؟ آنه هرکسی رو بغل نمیکنه. :) تهشم تو گوشم آروم گفت دوستم داره :)) بعد که از بچهها دور شدیم گفت باید قیافهی بچهها رو میدیدی :))))) گفتم عادیه! :) عادت کردم دیگه :)))
7. کتابخونه ۱۲ ساعت، خونه ۹ ساعت -__- کاش حداقل میشد کتایخونه رفت :/ اینجوری نمیشه که :(
9. جمعهای تو مترو عالی بود! =))) با یه سرفه تا شعاع دو متری آدم خالی میشد و جا باز میشد قشنگ :)))) بعد به قول مینا اینقدر همه ماسک دارن دیگه نمیخواد من بزنم :)))))
10. دبیر ریاضی تجربیها به ما پیتزا نتونست بده ولی بهجاش پولشو داد به بازارچه خیریهمون و بعدا هم که معاونمون ازش تشکر کرده برگشته گفته من پولی ندادم، پول غذای خودشونه! گوگولی ^_^ یکی میشه این، یکی هم میشه دبیر فیزیک ما که گند زده به هیکل نگین که پول جمع میکرده و رسما بهش گفته و هیچی پول نداد :/ پول نمیدی نده ولی انگ ی که نزن -_- برگشته گفته من شاید دو سه بار در سال هم پول بدم ولی الان به تو نمیدم. معلوم نیست کجا میره و از این حرفا -_- بی ادب -__-
8. خوبید بچهها؟ چخبرها؟ :))) حرف بزنید یکم ببینم :)
امروز همهمون باهم رد دادهبودیم =))) تا ساعت ۴ کلاس داشتیم. توی اون زنگ تفریحی که از دو و نیم تا یه ربع به سه بود کلیییی دیوونهبازی دراوردیم D= یهعده دم در آهنی که میله میلهست وایسادهبودن و عینهو زامبیها شدهبودن و هی مسخرهبازی درمیاوردن و ما هم این بالا مسابقه دو گذاشتهبودیم =))) بعد معاونمون اومد دست به سینه جلومون وایساد با یه نگاه عاقل اندر سفیهی که میگفت نگاه کن تروخدا بچههای منو :دی و ما هم که شروع کردهبودیم مسابقه رو واینستادیم و معاونمونم مثل مانع متحرک شدهبود اون وسط :))))) بعدش اومدیم دو گروه شدیم تا قطاری بدوییم و مسابقه بدیم. من سر قطار بودم و از اونجایی که بدم میاد کمرمو بگیرن، یاسمن شونهمو گرفتهبود بعد من اومدم استارت زدم تا بدووم یهو خودم رفتم و کلهم موند :)))) مقنعهمو کشید و داشتم و خفه میشدم :))) ولی از پا ننشستهم و ادامه دادم و بردیم :)))) بعد همونطور که ما نفس نفس میزدیم و دلمون از خنده درد گرفتهبود و همچنان میخندیدیم دبیرهامون اومدن و اینجوری بودن که ماشالا اینهمه انرژی رو از کجا میارید شما؟ =)))
1. به این نتیجه رسیدم که سر کلاسها نشینم خیلی بهتره و دیگه کلاسها برام فایدهای ندارن :/ اللخصوص هندسه پایه که از همون اولم برام فایدهای نداشت و خودم خوندمش. درسته خیلی آدم داناییه و اطلاعاتش عالیه و کتابشم خیلی خوبه ولی خا واقعا به دبیری قبولش ندارم و بهنظرم دبیر قبلیمون خیلی بهتر بود و جزوهش خیلی بهتر و کاملتره! ۵ شنبهای بعد آزمون تایم مشاوره داشتم و با یاسمن رفتهبودیم تا علاوهبر اون کلاس رو هم بپیچونیم! یکی از گروههای خود کولپندار مدرسه و کلاسمون یهو اومدن با یه لحن خیلی بد برگشتن میگن بچهها آقای فلانی (دبیر هندسه پایه) اومدن سر کلاس و منتظرن نمیخواید بیاید؟ نه نمیخواااممم بیاااامممم!!! آخه به توچه فضول؟ نه به توچه؟؟ نمیدونم چرا فکر میکنن این اقای فلانی چه آدم خفن و باحالیه و هرجا حرفش میشه یا اون چیزی میگه حتی اگه بیمزه هم باشه باید بخندن :/ خیلی مزخرفن :/ بعد نیم ساعت با نامه رفتیم سر کلاس. کلاس شلوغ بود و همه حرف میزدن و همین گروه کولپندار که همیشه به من و یاسمن یا بقیه غیر از مهسا گیر میدن هیچی نمیگفتن! چرا؟ چون مهسا عامل شلوغی بود! حالا چرا به مهسا گیر نمیدن؟ خب معلومه! چون تمام جزوههاشونو از اون میگیرن! (پوزخند) بعد من یه ربع مونده به ته کلاس همونجور که چهارزانو نشستهبودم برگشتم به ساعی یه لحظه یه چی گفتم که یهو آقای فلانی برگشته میگه چقدر حرف میزنی؟ نمیخوای بشینید سر کلاس خب نیاید. این چه وضعشه؟ و من اینجوری بودم که خدااایا اینهمه خار از کجا اومده؟؟؟ و اینکه خیلی جلو خودمو نگه داشتم که بگم معلومه که نمیخوام سر کلاست بشینم و اگه مجبور نبودم ثانیهای نمیشستم و الانم از خدامه بیرونم کنی!
2. درس خوندنم اصلا خوب نیست. امروز همش ۶ ساعت خوندم. حقمه اگه ایندفعه گند بزنم -_-
3. شاید اگه سالهای قبل میبود خیلی ناراحت میشدم و غصه میخوردم اما دیگه یاد گرفتم از کسی نباید توقعی داشتهباشم. از هیچکس و هیچ توقعی! حتی دوستای صمیمیم و خانواده. امسال بهجای اینکه غصه بخورم که صمیمیترین دوستام منو یادشون رفته، عموهام و عمه و داییم هیچکدوم یادشون نبوده منو، ذوق کنم از تبریکهایی که بهم گفتن و تبریک کسایی که توقعش رو نداشتم و کلی خوشحال شدم بابتش =) دیگه توقع ندارم که اگه من ساعت ۱۲ شب که میشه میرم به یکی تبریک تولدش رو میگم اونم به من تبریک بگه. مهربونی و محبت میکنم بی هیچ چشمداشتی! :) ولی نه تنها خوشحالم نمیکنه بلکه ناراحت میشم از اینکه مثلا امروز وقتی زنمو کوچیکم بهم کادو داد یهو همه یادشون افتاد و پول دراوردن از جیبشون دادن این هدیهی زوری رو اگه میشد قبول نمیکردم حتی
4. بچهها میگفتن تو ثبتنام یه گزینهی جدا داشته برای دانشگاه آزاد و من الان فهمیدم که عححح اصلا نزدم :دی (بچهها من فردا از مشاورمون میپرسم، ممکنه بچهها اشتباه کردهباشن! چرت و پرت زیاد میگن اینا '_')
5. زورم میاد که بخاطر بیشعوری یه عده من نمیتونم آزاد باشم. شما غصهتون آزادی توی جامعه و خیابونه و من غصهم آزادی داشتن توی مدرسه و پانسیونه! میفهمید؟؟ خیلیاتون حتی متوجه حرفم نمیشید و دردشو نمیتونید بفهمید. اما من هر روز دارم این درد رو با تمام وجودم حس میکنم و قلبم به درد میاد از اینهمه
6. دبیر ریاضی تجربیها که شرط بستهبود سر دربی و باختهبود حالا قرار شده نه تنها به تجربیها، بلکه به ما ریاضیها هم ناهار بده =)) یکشنبه ناهار مهمونشیم و اول قرار بود جوجه بده ولی بهش گفتن به اینا پیتزا و ساندویچ بدی خوشحالتر میشن و این شد که یه پیتزا افتادیم ^_^ هولو لو لو =))) این قاسمی خسیس یاد بگیره که یه بستنی هم به ما نداد -_-
1. هفتهی پیش با دبیر دینیمون وقتی داشتیم میومدیم از مدرسه بیرون یهو یه جمعی از مسئولین مدرسه ما رو باهم دیدن و اینا بعد مثل اینکه به دبیرمون خیلی تیکه انداختن و گفتن اگه آنه مشکلی داره مشاور داریم و دبیرمون هم گفته نه من یه مشکلی داشتم آنه حلش کرد. و خیلی چیزای دیگه خیلی برام سواله که چرا؟
این هفته یهو سر کلاس یاسمن با یه حالت مظلومی برگشت گفت منم میخوام بیام و اول خیلی نگرفتم و فقط حدس زدم منظورشو و گفتم خا بیا! حالا کجا رو میگی؟ چون یکی دیگه از بچهها پیشمون بود گفت همونجا که خودت فکرشو میکنی و دوهزاریم افتاد و گفتم بیا! و با هم رفتیم پیش دبیرمون و کلی حرف زدیم و زدیم تو سر و کله همدیگه :)))
دبیرمون میگفت یه عده واقعا باور کردن که ما فامیلیم! =))) یکی از دبیرها یهبار خیلی جدی باور کردهبوده و پرسیده راجعبه این موضوع =)))
2. مشاورمون دیشب بابت یهچیزی زنگ زدهبود خونمون بعد ته حرفش گفت آنه تو چرا صدات هنوز اینجوریه؟ خوب نشدی؟ منم با خنده گفتم نهبابا هی بدتر میشه :دی بعد کلی چیز گفت بخورم تا خوب شم. تهشم گفت ثبتنام کردی؟ گفتم نه :دی و یهو گفت واااای آنهههه ثبتنام کن زودتر! منم گفتم خب خانم خونه نبودم که! ایشالا فردا ثبتنام میکنم :دی و الان فردای همون روزه و من یهو وقتی بیرون بودیم یادم اومد که عححح ثبتنام نکردیم که :دی کی قراره ثبتنام کنم؟ خدا میدونه =))
3. فامیل و اینا رو کار ندارم و و میدونم از بس که همهجا میرم حتی نگرانم هم شدن که چرا نمیخونم :دی اما مدرسه و مشاور و گاد فادر و مامان و بابام رو میدونم که خیلی حساب روم باز کردن و این منو اذیت میکنه. دوست ندارم ازم اینقدر توقع داشتهباشن و بعد من نتونم فشار بهم نمیارنها ولی خا بالاخره توقع دارن ازم حتی اگه چیزی نگن و این توقع واقعا منو اذیت میکنه. دلم میخواد هیچکس حتی خودم هم توقعی ازم نداشتهباشه اگه نتونم چی؟ اگه نشه چی؟
4. نمیفهمم چجوری بچهها درک نمیکنن که الان کنکوریایم و اگه من تایم زنگ تفریحهامو کوتاه کردم و درس میخونم توش چیز طبیعیه و نباید هی به آدم بگن خرخون و هی بگن بسه بکش بیرون :/ بابا اونی که خر نمیزنه غیر طبیعیه نه من :/ ولم کنید بذارید درسمو بخونم :(
پ.ن۱: گاد فادر در واقع اون مشاور اصلیست که همهچی زیر نظر اونه و ما چون تا حالا ندیدیمش بهش میگیم گاد فادر :))
پ.ن۲: اینقدر این چند روزه هی فین فین کردم که خودمم دیوونه شدم چه برسه به بچهها :/ فکر کن تو اون سکوت پانسیون یکی هی فین فین کنه :/ من اگر بودم یارو رو مثه چی میزدمش =/
سلاااااممممم ^_^ خوبید؟ من که عالیم :)) همهچی بر وفق مراد است شدید :)) کنار فینگل نشستم و دارم تایپ میکنم تا آقا بیدار شن :))
1. دیروز مامان و بابام دیگه بالاخره افتخار دادن و اومدن مدرسه :دی کارنامه رو گرفتهبودن ولی دیگه زنگ زدهبودن که بیان و اینا هم دیدن که زشته نیان و اینا :))) بعد بابام اومدهبود منتظر بودن تا نوبتشون شه بعد هی بابام ادا درمیاورد که چی میخواد بگه مثلا؟ چی میگن سه ساعت؟ بچهی من اب میخوره دلش درد میگیره. بچهی من زیاد میخوابه چیکار کنه؟ و لاب لاب لاب =))))) هم مشاور و هم معاونمون کلییییی ازم تعریف کردن و گفتن بهتون تبریک میگیم بابت داشتن همچین دختری و منو میگی؟ نیشم از گوش تا اون گوش باز شدهبود D= برم اسفند دود کنم چش نخورم =)))
2. تا الان کلی حرف داشتم بنویسمها، یهو همهچیش پرید =/
3. الان فردای اون شبه و فینگیل دیگه تو راهه تا برگرده خونشون و من تا عید دیگه نمیبینمش :(
4. الان برای آقای الف. تکلیف فرستادم بعد نوشته عالیه آنه. بعد من سه ساعت داشتم فکر میکردم که چی باید بگم =/ اول که تو ذهنم اومد مخلص شوما :دی بعد دیدم که به دبیر که نمیشه گفت '_' بعد موندم بین خواهش میکنم و ممنون و بی جواب گذاشتن که تهش دیگه مامانم رو صدا زدم که بگه چی بگم =| گفت بگم خواهش میکنم ولی بهنظرم باید میگفتم ممنون! نظر شما چیست؟
5. باید برای کنکور ثبتنام کنیم و خا من خستهتر از این حرفام به واقع :/ نمیشه همینجوری بریم کنکور بدیم؟ '__'
6. یکی از بچهها هست خیلی خانمه و خیلی به خودش میرسه و اینا اکثر مواقع هم یا سوهان دستشه یا یه چیزای دیگه واسه ناخن و اینا :/ بعد اون روزی داره سوهان میکشه اومده به من میگه: "آنه، تو چجوری سوهان میکشی ناخناتو؟ من هدکار میکنم اینجوری نمیشه!" و من اینجوری بودم که کامان بابا :/ اینقدر بیکارم بشینم سوهان بکشم؟ :/ و گفتم: "من اصلا سوهان نمیکشم! خودش همینجوریه :))" هی هرچی بیشتر دستامو نگاه میکنم بیشتر به این پی میبرم که وای خدای من چقدر دستام خوشگلن *_*
7. کسی اینجا با رشتهی دکتری پیوسته بیوتکنولوژی آشناییتی داره آیا؟
8. دلم شدیدا میخواد که با آدمها ساعتها چت کنم و حرف بزنیم از همهچیز :( دلم اون شبهایی رو میخواد که تا ۴ صبح بیدار میموندم و چت میکردم و تمام لحظههاش پر از حس خوب بودم [لبخند چپلوک]
9. فیلم جوکر رو دیدم بالاخره و کاملا خنثیم راجعبهش :/ اما اینو میدونم که واقعا در اون حد که میگفتن خفن نیست!
10. دبیر ریاضی تجربیا که شدیدا پرسپولیسیه و اول سال برای همشون پاکن قرمز فابر کستل خریدهبود، باهاشون شرط بستهبود که اگه پرسپولیس ببازه یا مساوی بشه از نایب بهشون ناهار میده! و الان شرط رو باخته و باید بده :/ حاا ما بهزور میخوایم از قاسمی برای یک کشور شدنمون یه بستنی عروسکی بگیریم و نمیده =|
11. موقع بازی ما تو پانسیون بودیم. نگین به نت یکی از بچهها وصل شد و نشست سر جای من اون گوشه و گوشیشو گذاشت لای کتاب شیمیش و بازی رو دید. هر دو دیقه یه بار یه فحش میداد :/ :)))) سر گلها هم که به زور خودشو کنترل میکرد. ما هم حین درس خوندن بازی رو با گزارش نگین میشنیدیم =))) سر گل دوم پرسپولیس همچین پرید بالا و داد زد که قشنگ سه شد :/ =))))))) بعد مسئول اومد تو ببینه چخبره، اونم سریع جمع کرد همهچی رو بعد که رفت باز دراورد که صحنه آهسته رو ببینه. همینجور که داشت داد میزد که دمت گرم عجب گلی زدی، یهو مسئول وارد شد و نگین جملهشو به دمت گرم چقدر خوب حل کردی تغییر داد و ما پاچیدهبودیم رسما :))))
1. زنگ اول و دوم شیمی داشتیم و منم هیچی نخوندهبودم و هیچکاری نکردهبودم براش، در نتیجه پیچوندم و نرفتم و قرار شد اگه بابام تونست ساعت ۱۱ بیاد دنبالم که به حسابان برسم. البته اگه نمیرفتم هم چیزی رو از دست نمیدادم، چون درس که نداد و فقط تمرین مشتق داد حل کردیم.
اگه یادتون باشه گفتهبودم که دبیر شیمیمون همش به من گیر میده سر خوردن و کلا روم حساسه =| بعد امروز که نبودم برگشته گفته چون شرلی نیست همتون میتونید سر کلاس بخورید '_' :))))))
2. برای اولین بار ماسک زدهبودم. واقعا چیز مزخرفیه! حس میکردم دارم خفه میشم واقعا و کلا پایین بود ماسکم =/ بعد بچهها میگن کرونا گرفتی؟ منم گفتم: "آره. اومدم قبل مرگم به شماها هم بدم :دی" ولی خدایی یکشنبه هی فکر میکردم اگه کرونا باشه چی؟ و خب سه ساعت تو ذهنم وصیتنامه نوشتم و بعد دیدم هیچکدوم از علائمش رو ندارم و قضیه منتفی شد =|
3. کارنامهم تغییر کرد و شیمیم شد 18.5 و معدلمم شد 19.65. من که راضیم =)) چون هم تستم رو کار کردم و هم معدلم قابل قبوله!
4. از روزی که نشستم پا درس خوندن تا الان ۹ کیلو چاق شدم :""((( البته الان سر مریضیم ۲ کیلو کم شد و شد ۷ کیلو. ولی در هر صورت خیلیه و بسی بابتش ناراحتم :( از ریخت و قیافه افتادم اصلا :( بدنمم که خشک شده تا یه ت میخورم میگیره بس که بیتحرک همش یه جا نشستم :( آقا دمنوشی چیزی سراغ ندارید لاغر کنه؟ کمکی از دستتون برمیاد دریغ نکنید :/ با تچکر '_'
آنه هستم، یک عدد موجود مفلوک کنکوری و سرما خورده -_- مثل چی سرما خوردم و از دیروز همش خوابم :( درس نخوندم و از همهچی عقب موندم :"( الد شانسم امروز هم بای دیفالت کلا تعطیلیم و قشنگ ضربهی سنگینتری خوردم :/ اگه روز مدرسه بود فقط ۵ ساعت درسیم میرفت هوا، اما امروز ۱۱ ساعت رفت هوا و دیروزم ۵ ساعت. و هم اینکه یه روز کمتر ریخت بچهها رو میدیدم و هم اینکه واقعا کلاسها خیلیاشون دیگه فایدهای ندارن و خودم بخونم موفقترم. فقط کافیه جزوهشون رو داشتهباشم، همین.
.
دیروز طبق قرار همیشگیه یکشنبههامون رفتم کلاس ۲۰۱ تا چهارزانو روی نیمکت جلوی دبیر دینیمون بشینم و حرف بزنیم. تا ۳ و ربع حرف زدیم و واقعا دلم نمیخواست حرفامونو قطعش کنم ولی خا یهو یادم افتاد اگر نرم پانسیون ممکنه زنگ بزنن خانواده و اونا هم نگران بشن که کجام. از همهچی حرف زدیم و واقعا جوری شده که جفتمون به این قرارها عادت کردیم و تمام طول روز منتظریم زنگ بخوره تا حرف بزنیم.
.
دیروز کلا سر ادبیات خواب بودم بعد ته زنگ اجازه گرفتم برم بیرون میگه چرا؟ :/ واقعا سوال داره؟؟ بعد واقعا میخواستی نرم؟؟؟ :// منم تا ته زنگ رو پیچوندم :)
.
کارنامههامونو دادن نگاه کنیم اگه اعتراضی هست بزنیم. مستمرام همش ۲۰ بود. اول فکر کردم به همه دادن دبیرها ولی بعد فهمیدم که نه از این خبرها نبوده اصلا! معدلمم شد 19.51 نمرههام خوبن و فقط شیمیم رو شدم 16.5 =/// همه نمرهی شیمیمون همینقدر داغون بود و همه اینجوری بودیم که چرا؟؟؟ =///
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود یه دختری نشستهبود. این دختر قصهی ما کتاب میخوند. اسمشم ستوده بود. یه دختر متولد زمستون که زیبایی خودش رو از برف قشنگ گرفتهبود.
ستودهی عخوری پخوری، تولدت رو هزاران بار تبریک میگم ^_^ امیدوارم همینجور مثل الان دختر قویای بمونی! امیدوارم سال بعد توی دانشگاه تهران ببینمت :)) و امیدوارم لبخند قشنگ هیچجوره از روی لبهات محو نشه و روز به روز بزرگتر شه :)) و امیدوارم به هرچیزی که میخوای برسی و امسال سال قشنگی باشه برات ^_^ بازم تولدت مباااااااررررکککک =))))
ظهر زنگ تفریح خوابیدم و وقتی بیدار شدم اینقدر حالم بد بود و سرم گیج میرفت و هیچ کاری نمیتونستم بکنم که فقط زنگ زدم بیان دنبالم و بعد همینجور اشکام اومدن :/ لعنتی ذرهای در برابر درد جسمی قوی نیستم. بعد از یک ساعت و نیم بابام اومد و اومدم خونه. و خوابیدم تا الان. در نتیجه همهی کارام موندن و عذاب وجدانی دارم نگو و نپرس :( واقعا راست میگفت یکی از دبیرها که امسال درس نخوندن سختتره :/
1. ظهر در حالی که برقها دو ساعت بود که رفتهبود و لپتاپم شارژ نداشت تا گات تلنت رو ببینم و حوصلهم سر رفتهبود و درس هم نمیخواستم بخونم، روی تخت مامان و بابام دراز کشیدهبودیم و منم بینشون بودم که گفتم: "حال میکنیدها! میدونید چند وقت بود منو اینقدر ندیدهبودید؟" و فکر میکنید مثلا واکنششون چی بود؟ گفتن واااای آره دختر گلم خیلی دلمون برات تنگ شدهبود و اینا؟ قطعا نه! =| پدرگرام با یه قیافه کج و کوله برگشته میگه: "اه! ایبابا." و مامانم از اونطرف با خنده میگه: "هه! فکر کردی ما از اون خانوادههاشیم؟ :))) نوچ!" و تازه در حین غر زدنم یهو ویشگونم گرفت و اینقدر گرفت تا تهش از تخت پرت شدم پایین و با کله خوردم زمین و به دیار باقی شتافتم '_' آره خلاصه که مهر و محبت موج میزنه :)))
2. میدونید چیه؟ خیلی برام عجیبه که اکثر آدمهای دنیای واقعی معتقدن من صدام اصلا خوب نیست :/ ولی شماها برعکس تا یه وویس اینجا میذارم و یا بهتون تو تله یا واتس اپ وویس دادم، واکنشتون اینه که وایی چقدر صدات خوبه و خیلیاتون هم گفتید که به درد پادکست میخوره. واقعا موندم چجوری میشه؟
3. رفتیم مدرسه که وسایلمو بیاریم بعد با مامانم رفتیم تو پانسیون، با یه نگاه عاقل اندر سفیه میگه چقدر همتون شهاید؟؟ چه وضعشه؟ :))) تازه الانم تنها مشکلی که با تعطیلات دارم اینه که مامانم خونهست و هی گیر میده به اتاقم و هی میگه تمیز کن -_- ولی قبلا نمیگفت :/ چون اصلا خونه نبودم :/ عکس میزامو گرفتهبودم ولی نه که نت سرعتش عالیه! نشد آپلود کنم :/
4. مادرجونم هی دیشب میگه بگو چی میخوای میخوام دعا کنم. میگم نمیدونم واقعا. شما دعا کنید رتبهم خوب شه که اونموقع هرچی خواستم بتونم برم.
5. پیش مشاور بودیم با یاسمن. بعد یهو اومد یه چیزی تعریف کنه که راجعبه مشمئز بود. بعد یهو من رفتم تو پنجره و افق و یاسمنم نمیدونم کجا چون نمیدیدمش، ولی خا یه جای دیگهبود و بعد با هم دیگه برگشتیم وسط حرف مشاورمون میگیم خب خانم دیگه چخبر؟ و خا فهمید که دشواریم و اینا بعد بندهخدا چشاش زدهبود بیرون که اخه چجوری میشه شما دو تا با کسی مشکل داشتهباشید؟ ما هم باهم گفتیم خانم دیگه ببینید طرف چیکار کرده!
یاسمن اونقدر نه. چون اکثرا به کسی محل نمیده و اینا ولی من کلا با همه خیلی خوبم و خیلی خودمو نگه میدارم که چیزی نگم و تا جایی که جا داره به آدمها فرصت جبران میدم. تحملم زیاده. چیزی هم به طرف نمیگم. اما یهو یه جا کاسه صبر و تحملم با یه قطره لبریز میشه. اون قطره شاید کوچیک بوده باشه و مثل کاسه کاسه آبی که تو ظرف صبر و تحملم ریخته شدهباشه زیاد نباشه اما باعث لبریز شدن میشه. مثلا مینا که یهو خودشو گرفت واسم و هیچکس نفهمید دقیقا چرا :/ فقط یه بار گفتهبود به نگار که آنه عوض شده و فیلان. بعد خب خودشو برای یاسمنم گرفتهبود دیگه. منم هیچی بهش نگفتم. هیچ سوالی هم نکردم که چرا؟ بعد یه مدت خودش برگشت. من چیزی نگفتم. مثل قبل برخورد کردم. ولی یاسمن نه. گفت نمیتونه با آدمی که یهو خودشو براش اونم بیدلیل گرفته کنار بیاد. ولی من میگم باید به آدمها فرصت داد و من به مینا فرصت دادم و الانم با هم حتی شده چند باری چت هم کردیم.
6. حرف بود بازم ولی بماند برای بعد. فقط اینو بگم که اگه فردا ۱۲ ساعت مفید و با کیفیت نخوندم بیاید نفری یه سیلی بزنید تو گوشم!
فکر کنم واقعا خیلی عجیبم واقعا در برابر اتفاقاتی که داره میفته دور و برم ذرهای احساس ندارم و پوتیتووار دارم زندگی خودمو میکنم. تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که ۱۲ ساعتم رو مفید پر کنم و درسمو قشنگ بخونم. اصلا حتی نمیدونم تا الان چند نفر مریض شدن و چند نفر مردن و چه اتفاقات دیگهای داره میفته. نمیدونم خوبه یا نه ولی حداقل اینه مثل آبان و دی حواسم پرت نیست و تمرکزم روی درسمه نه چیزهایی که فقط میتونم براشون غصه بخورم.
گاد فادر اتفاقا یه ویدیو فرستادهبود و مفهومش همین بود که روی چیزی که توان تغییرشو نداریم و دست ما نیست نباید خیلی تمرکز کنیم و همین باعث میشه استرسمون زیاد بشه. میگفت الان بهترین کار اینه یه فیلم کمدی پلی کنی و بشینی قهقهه بزنی باهاش. اینکه هی نگران باشی و استرس بیماریای رو داشتهباشی که بخش بیشتریش دست تو نیست فقط باعث میشه استرس و اضطرابت افزایش پیدا کنه و همین باعث میشه سیستم ایمنیت بیاد پایین و نتونی با همون کرونا بجنگی! ولی وقتی روحیه داشتهباشی میتونی مبارزه کنی. راست میگه! غیر از رعایت بهداشت و بیرون نرفتن غیر از مواقع ضروری کار دیگهای برمیاد ازمون؟ پس بهتره بهجای هی خوندن خبرای ناراحت کننده و غصه خوردن برای شرایطی که دست ما نیست؛ سعی کنیم برای خودمون لحظات خوب بسازیم و از این در کنار هم بودن لذت ببریم. و فقط اخباری رو بخونیم که راجعبه روشهای پیشگیری و کارایی هست که باید برای پیشگیری بکنیم. این روزها آهنگهای شاد گوش بدید! فیلمهای طنز ببینید. کارهای قشنگی که دوست دارید بکنید. بیرون نمیتونید برید؟ تماس تصویری بگیرید با دوستاتون. با خانوادهتون آلبومهای قدیمیتون رو ورق بزنید. کتابهای قشنگ بخونید. نمیدونم، هر کاری که فکر میکنید خوبه بکنید و هی الکی فکر و خیال نکنید و از زندگی ناامید نشید! این روزها هم میگذره! روزهای قشنگتری تو راهه! من مطمئنم! مطمئنم که بهار ۹۹ و سال ۹۹ برامون پر از خنده و خوشحالیه :)
بیا بنویسیم از احساساتمون تو این روزا راستش دلم میخواد گریه کنم اونم خیلی زیاد برای تمام نعمتهایی که تو این ۱۸سال عمرم ازش غافل بودم دلم میخواد گریه کنم از غصه از اینکه بهم رحم نمیکنیم اینکه همدیگه رو دوست نداریم اینکه غیبت میکنیم احتکار میکنیم گرونفروشی میکنیم بهجون هم افتادیم اما نمیدونیم که فایده نداره تو این روزا فقط باید بشینیم فکر کنیم اینکه چیشد به اینجا رسیدیم باجایی که حتی تو مریضی و مشکلات هم طرف هم نیستیم اینکه به این درجه از بدبختی و بیچارگی رسیدیم که سلامتی و زندگی همدیگه برامون بیارزش شده و مهم نیست چرا اینطوری شد چرا چرا انقدر بد زندگی کردیم که تو این شرایط باید حسرت خیلی چیزهارو بخوریم حسرت اینکه با خانوادمون بریم یه خرید عید ساده حسرت اینکه چرا قبل از این به فکر خدا نبودیم و هنوزم خیلیامون حالیمون نشده فقط باید از خودش بخوایم
چرا باید بهجون هم بیفتیم مگه ما از زندگی چی میخوایم بشینیم فکر کنیم واقعا برای چی داریم زندگی میکنیم برای پول خب اگه سلامتی خودمون و عزیزانمون نباشه که پول به هیچ دردی نمیخوره تا وقتی دلمون خوش نباشه پول به هیچ کارمون نمیاد چرا از گناهانمون برنمیگردیم نمیخوام جانماز آببکشم منم گناهکارم ولی حداقل تو این اتفاقات یه ذره به خودم اومدم اینکه چقدر سلامتی خودم و خانوادم ارزشمند بوده اینکه دلم تنگ شده برای دورهمیهای جمعه شب برای یه شب دور از استرس و در آرامش سپری کردن واقعا از خدا خجالت میکشم که تو این شرایط که گرفتارم رفتم سراغش ولی با این حال با این همه پرو بودن بازم بهم آرامش میده الان دلم میخواد برم به بچگی برم به اون زمانی که بچه بودم و فکر میکردم هرکی آدم خوبی باشه خدا میشه اینکه همیشه تو نظرم خدا یه خانومی بود با یه روسری آبی اون موقع تو اوج بچگی وقتی شب چشمم و دوخته بودم به سقف خونمون به خودم قول دادم تا آدم خوبی باشم تا خدا بشم اما از وقتی غرق دنیای بزرگترا شدم همه چی و فراموش کردم حتی اون خانم روسری آبی و اما الان میفهمم که با وجود تمام آدمهای دور و برم فقط همون بود که تا آخر دنیا باهام و پشتم میموند واقعا فکر کنیم از جمعیت ۷ ۸ میلیاردی دنیا ۳۰۰ نفر نشدیم که آدم باشیم که خدا امام زمانمونو بهمون بده فکر کنیم چه کردیم با زندگیمون
تو یه جمله کوتاه میگم
"گند زدیم تو زندگی کردنمون"
نمیدونم تا آخر این جریان زنده باشم یا نه ولی دوست دارم همهمون از ته دل دوباره از نو شروع کنیم بهم لبخند بزنیم محبت کنیم بهم شاید این لطفی از خدا بوده که به خودمون بیایم هرچند مسبب تمام این بلاها خودمون و کارهامون هستیم
لطفا زیبا زندگی کنیم
1. از الان بگم، هرکی سکوت کنه خره :/ حداقل یه دست ت بدید عمو ببینه! :/ :))
2. اول از درس بگم. واقعا نظری راجعبه چجوری پیش رفتنش ندارم؛ چون هیچ آزمونی وجود نداره و نمیدونم کجام اصلا. با برنامهی مشاور هم حال نمیکنم و خودم دارم میخونم. زبان رو فکر کنم ۵ روزی میشه نخوندم و حس میکنم حالم ازش بهم میخوره بس که خوندم و تهش رفتم ۳۰ زدم -_- ۵ شنبه و جمعه رو سر جمع ۵ ساعت خوندم. حسش نبود خب :/
3. همهجا میرید خبر بد و فیلان میخونید، بذارید من براتون چند تا چیز قشنگ بگم تا ببینید هنوزم آدمهای خوب وجود دارن :) ۵شنبهای با ماشین رفتیم تو شهر دور دور تا از افسردگی ناشی از قرنطینه جلوگیری کنیم. یهجا یه تانکر گنده آوردهبودن و به مردم محلول ضدعفونی کننده رایگان میدادن. هرچقدر که میخواستی. داداشم میگفت بچههای هیئت مدرسشون (الان مدرسه نمیره :/ یه هیئتی هست که محرمها تو مدرسه ایناست و خیلی آدمهای خوبیان و همیشه هرجا یه چی میشه کمک میکنن. یادمه واسه سیل زدهها هم کلی کمک کردن. آره خلاصه، اونایی که محرم ده شب مراسم میگیرن و غذا میدن و هممون میگیم بهجاش برن به نیازمندها کمک کنن، مطمئن باشین اون هیئت درست و حسابیها اون کار رو هم میکنن! خب از بحث خارج نشیم :/) یه تانکر، گالون یا یه همچین چیز ۲۰۰۰ لیتری رو بردن گذاشتن فلان جا و محلول ضدعفونیکننده رایگان میدن. دیروز هم از عموم شنیدیم که داروخونهی دم خونمون به مردم یه پک پد الکلی و دستکش و ماسک و ژل و اینا میده به ملت. خلاصه که آدمهای خوب هستن هنوز :)
4. این ژلهایی که الان همه در به در دنبالش هستن، خب؟ ما دبستان بودیم هرکدوم یه طعمیشو داشتیم و یهسره باهاش دستامونو تمیز میکردیم. فکر کنم مد بود. چون الان که ندیدم بچه دبستانیای فامیل داشتهباشن. بعد یادمه هر رروز یا شایدم هر دو روز یه بار اینا بهمون شیر میدادن. من شیر دوست نداشتم واسه همین یه نیهایی بود که طعم شکلاتی و توتفرنگی و موزی داشت و وقتی با اون میخوردیم مثلا مزه شیر موز میداد ^_^ فکر کنم اونم مد بود! تازه هر سه روز یکبار هم اگه اشتباه نکنن بهمون ۳ تا سه نان میدادن و من همیشه هرچی شکلاتیش بود رو میخوردم از بس که دوست داشتم و اگه کشمشیای داشت میبردم خونه :دی تازه هفتهای یکبار هم صبحها فلوراید میزدیم. هرکدوم یه بطری داشتیم و صبح میزدیم و بعد همه با قیافههای داغون میرفتیم از پلهها پایین تا خالی کنیم فلوراید رو. خیلی بدمزه بود ولی خب برای دوندون (اینو هم خاطر گل روی آندرومدا میذارم بمونه :دی) خوب بود. آره خلاصه که خیلی بچههای تمیزی بودیم! :)
5. آممم دیگه چی بگم براتون؟ همهچی پرید باز :/ بیاید شما حرف بزنید :)) بیاید یکم دور هم باشیم :)) منم اگه یادم اومد کامنت میکنم! :)
من امشب عمیقا حس کردم که این کار رو دوست دارم! دوست دارم از صبح تا شب و از شب تا صبح برم اینور و اونور و خودمو به آب و آتیش بزنم تا به آدمها کمک کنم. دوست دارم از صبح تا شب به حرف آدمها گوش بدم و تهش دنبال راهحل برای مشکلاتشون باشم. دوست دارم شده حتی یه گرم از سنگینی بار روی دوش آدمها کم کنم. این حس که یه عده امیدشون بعد خدا به من باشه تا بتونم کمکشون کنم و زندگیشونو نجات بدم، تمام وجودمو از شعف پر میکنه. فکر کن یه زندانی منتظر اعدام، هر روز منتظر منه تا برم بهش خبر بدم که بالاخره خانواده مقتول رضایت دادن. یا یه بچهی کار چشم امیدش به منه تا بتونم از دست اون آدم رذلی که میفرستتش تو خیابونا واسه کار و شب همهی پولشو میگیره نجاتش بدم و براش یه سر پناه امن جور کنم. یه مدرسه و کیف و کتاب جور کنم که بتونه مثل بقیه درس بخونه. یا یه دختری که بهش شده و باباش معتاده و خمار، شنوندهی حرفاش باشم و ذرهای تسکین روحش و بتونم کاری کنم درسشو بخونه و یه کار شرافتمندانه داشتهباشه و حقشو از اون آدم م و کثافت بگیرم. یا یه زنی که پسرش مریضه و شوهرشو از دست داده و درآمدش از قالی بافتنه بتونم کمکش کنم تا خرج داروهای بچهشو بده. یا آخر هر هفته برم پیش بچهها توی شیرخوارگاهها و کلی چیزای خفن براشون ببرم و کلی باهاشون بازی کنم و حرف بزنم و کمکشون کنم تا زندگیشون قشنگتر باشه و آدمهای مهربونتری بشن. یا به یه مادر کمک کنم و با پسر ناخلفش صحبت کنم تا بیخیال کیف قاپی بشه و بره کمپ ترک کنه. یا هر چهارشنبه برم تیمارستان و با آدمهای اونجا کلی رفیق باشم و کلی حرف بزنیم و بازی کنیم و مدیر تیمارستان رو اذیت کنیم و بخندیم :))) یا خیلی میتونم براتون مثال بزنم. اما فکر نمیکنم بشه. حداقل حالا حالاها نمیشه. من آدمی نیستم که بذارم خانواده تا ته عمر ساپورتم کنن و ترجیح میدم دستم تو جیب خودم باشه و برای اینکه دستم تو جیب خودم باشه نمیتونم به این کارها برسم. چون باید کار کنم و پول درارم. چون باید برم رشتهای و شغلی که درآمد داشتهباشه. نهایت شاید توی ۳۰ سالگی در بهترین حالت اونقدری درآمد داشتهباشم و پسانداز که بتونم با خیال راحت به این کارها برسم. ولی امیدوارم بتونم، چون خیلی وقتها حس میکنم
1. حال خوب رو که نوشتم امشب برات. غیر اونم که دلخوشیمون شده یهسری خلبازی دبیرهامون =)) میخواست فیلم بگیره بفرسته، میگه وایسید خوشگل کنم :)))))) به اون یکی میگم خیلی ممنون. میگه بزرگوارید :/ :)))) یکی از بچهها بعد اون بزرگوار سیوم کرده =)))) یا اون یکی که وویس داده با بغض تو گلوش میگه بچهها من خیلی ناراحتم آخه کفش نو خریدهبودم، میخواستم بیام ببینید :| =))))) اینا بخش کوچکی از خلبازیاشونه که دیشب برای آبان کامنت کردم. :)))
2. جمعبندی خیلی کار سختیه :( مخصوصا عمومی! باز تخصصیا خوبه ولی عمومی رو آدم نمیدونه چیکار باید بکنه :( تجربیاتتون از دورهی جمعبندی رو شدید خریدارم! حس میکنم تایمهام همش پرته و دارم گند میزنم :(
3. میدونید چیه؟ واقعا دور و برم کمبود یک آدم ذوقمند مثل خودم رو حس میکنم. (کنکوری هم نباشه! دوست کنکوری زیاد دارم. نمیشه وقت و بی وقت وقتشونو بگیرم که!) یکی که هی نزنه تو ذوق آدم و وقتی براش یه چی میفرستم بز نباشه و واکنش نشون بده و اگه ذوق میکنم نگه خب حالا :/ یا نگه چخبرته؟ :/ یا نگه چرا؟ :/ لعنتی نمیدکنید چقدر این تو ذوق زدناتون باد آدم رو خالی میکنه :( نمیتونید مثل من ذوق کنید نکنید؛ ولی میتونید سکوت کنید حداقل که -_- یا تهش به اسکل بودنم بخندید =/
4. از دیشب که اون چیزا رو راجعبه دبستان نوشتم همش تو اون دوران دارم سیر میکنم. لعنتی چقدر خوب بود [لبخند چپلوک] باید یهسری پست مفصل راجعبه خاطراتش بنویسم :)
فردا یه روز جذاب و خاصه. خیلی خیلی خاصه! مخصوصا برای آرینی که ۱۸ سال پیش توی همچین روزی به دنیا اومده =))
داداچ مقدم شما را به کرهی زمین تبریک میگم D= ایشالا امسال به هرچی که میخوای برسی و بیشتر از هر وقت دیگه از ته دلت قهقهه بزنی ^_^
پ.ن: نمیدونی با چه مشقتی فهمیدم چندمه تولدت :/ و البته با فداکاری شیدا که اومد بهت تبریک گفت :دی
+ توی راهنمایی یکی از بچهها بود به اسم ملیکا که خیلی خرخون بود! باهوش نبودها. ولی خب مثل چی درس میخوند و نتیجهش رو هم تقریبا میگرفت. یادمه وقتی بحث هدف از درس خوندن شدهبود فهمیدیم که بخاطر مامان و باباش میخونه. نمیدونم گیر بودن یا نه، ولی میدونم بخاطر اونا بود که درس میخوند. یا مثلا الی، خیلی خرخون نبود ولی خب باهوش بود. اونم بخاطر باباش میخوند. باباش خیلی درسخون بوده و خب گیر بود تقریبا روی الهه که اونم نمرههاش خوب باشه. چون یادمه باباش حتی تو دانشگاه هم ۲۰ زیاد میگرفته!
اونموقعها فکر میکردم چجوری میشه آدم بخاطر خانواده درس بخونه؟ و اصلا درک نمیکردم که چرا خودشونو در نظر نمیگیرن و بخاطر کس دیگهای میخونن. اما الان به گمونم درک میکنم. مثلا خود من خیلی برام فرق نمیکنه دانشگاه چی بشه. فقط یه چیز معقول باشه کافیه. چون این مهندسی یا اون مهندسی یا رتبه ۶۰۰ و یا رتبه ۶۰ برای کاری که میخوام بکنم خیلی فرق نکنه. (
کلیک) ولی میدونم اگه هدف من خوشحال کردن آدمهاست پس باید از مادر و پدر خودم شروع کنم. و میدونم چقدر خوشحال میشن اگه من رتبهم خیلی خوب بشه و فلان رشته برم. میدونم میتونم با اینکار یه اپسیلون از اونهمه زحمتی که برام کشیدن، از اونهمه پولی که برام خرج کردن رو جبران کنم.
++ آقا این سریال دل رو نمیدونم شما میبینید یا نه. من که نمیبینم ولی عمو و عمهم و خیلیا تو کانالها دیدم که میبینن و فقط یه تیکهشو که زنعموم برام تعریف کرد فهمیدم چقدر مسخرهست و وقت تلف کردنه دیدنش و جالبه که همه میدونن و موافقن با این ولی بازم میبینن :| بعد یه سریال دیگه هست به اسم کرگدن. نمیدونم اینو هم میبینید یا نه ولی ما میبینیم. به نسبت سریال ایرانیا خیلی بهتره و همش متحیرت میکنه و باید مثل یه پازل بچینی کنار هم ماجراها رو. بعد اینو اصلا ندیدم کسی ببینه :/ حالا فکر میکنید چرا؟ چون توی دل همه یه مشت پولدار و آرایش کرده و خفنن و داستان سطحی داره و کرگدن نه. پولدار هستن یهسریشون ولی بحث اصلا پول و تیپ و این چرت و پرتا نیست. اولاش شاید یکم کند باشه و بزنید جلو هی ولی الان خیلی بهتر شده و اینا. اگه اشتراک نماوا یا فیلیمو دارید میخواید سریال ایرانی ببینید پیشنهاد میکنم!
+++ شنبه هفتهی پیش ثنا زنگ زد و برای ناهار گفت برم پیششون. اول قبود نکردم و هی دو دل بودم که برم یا نه :| البته واسه کرونا نبود :/ بیشتر مسئله درس بود. دیگه دیدم زنعموم هم به من و هم مامانم پیام دادن که آنه بیاد حتما! منم دیگه دیدم بچه گناه داره و رفتم. بعد ناهار چی بود به نظرتون؟ ماکارونی! اونم رشتهای -___- بعد دیگه منم از مجبوری خوردم :/ تاره ثنا برگشته به مامانش میگه چرا قورمهسبزی درست نکردی؟ :/ بله من قورمهسبزی دوست ندارم :/ از قضا متاسفانه ناهار امروز قورمهسبزی بود -___- یه دو ساعت بیشتر نموندم و برگشتم خونه. هنو یه ربع نشد که زنعموم زنگ زد و صدای گریههای ثنا میومد که چرا آنه زود رفته '_' منم گفتم باز میام گریه نکن. دو روز بعد باز زنگ زد و منم گفتم ثنا صبر کن تا ۵شنبه بعد یا من میام یا تو بیا، باشه؟ و قبول کرد. ۵ شنبه هم پاشد از ظهر تا شب اومد خونمون و دیگه آخراش همهش میگفت حوصلهم سر رفت :/ فهمیدم که دیگه مثه قبلا حوصلهی بچهها رو ندارم و حتی از بعد قرنطینه فهمیدم که کلا حوصلهی آدمها رو ندارم و تنهایی خیلی خیلی راحتترم! و هیچم دلم برای هیشکی و هیچی تنگ نشده همین! فقط حسرت پانسیون و شرایط درس خوندنشو میخورم که اونم وقتی یاد بیشعوری بچهها تو زنگهای تفریحش میوفتم دیگه حسرت هم نمیخورم :-"
++++ آلبوم عکسها رو آوردهبودم و نگاه میکردم. یه آلبوم بود عکسای بابام و همدانشگاهیاش بود. یه خونه گرفتهبودن ۹ نفر بعد از تمام صحنهها عکس داشتن! خیلی خوب بودن ^_^ یه عکس هم بود توی بیستون که باهم گرفتهبودن و به رسم عکسای قدیمی هرکدومشون یه ور رو نگاه میکردن و کلی خندیدیم =)))) وااای عالی بودن :)))))
+++++ هرچقدر من و داداشم حرف میزنم و موعظه میخونیم گوششون بدهکار نیست و مامانم هی میگه نمیشه که نریم خونه مادرجونها -_- هی میگم بابا دو ماه نبینیمشون بهتره یا کلا نبینیم؟؟؟ میگم باشه قبول هم ما تو خونه بودیم هم اونا ولی این دلیل نمیشه -__- گوش نمیدنننن!!!! میگه یه ماهه نرفتیم نمیشه! هوووف -_- جمعه رفتیم خونه اون مادرجون، فردا هم میریم خونه اون یکی مادرجون. تازه این حرف رو مامان منی که خیییلی آدم منطقیایه و اینا میزنه -_-
++++++ یهو بیدار شدم دیدم ۹ و نیمه و اینقدر اعصابم خرد شد که خدا میدونه -_- تا همین دو ساعت پیش دلم میخواست همه رو بزنم :/ و به زور تمرکز میکردم. به این نتیجه رسیدم که درس نخوندن برای من الان سختتره تا درس خوندن و روزایی که درسمو خوندم خیلی خرسندتر از روزای استراحتمم!
خب دوستان باید به سمع و نظرتون برسونیم که شلغمترین رفیق اینجانب فردا ۱۸ سالش میشه و درسته که ناراحتم از اینکه دنیا اومده ولی نباید بیام بگم که! و خب خواستم از همین تریبون اعلام کنم که تولد تولد تولدت مبااااااااارررررککککککک ^___^ ایشالا کلیییییی تو ۱۸ سالگیت بخندی و خوشحال باشی و بتونیم تلافی این ۳ سال رو دراریم و همو ببینیم و بالاخره فلافلها و چیپس و ماست موسیرهای منو بدی :دی :)))) و همونطور که گفتم قبلا، ایشالا تو لباس سفید ببینیمت ^_^
+ من مثه خودش بلد نیستم متن خوشگل بنویسم برای تولدش ولی واقعا از ته دلم بهت تبریک میگم و از خدا میخوام که بهترینا رو برات رقم بزنه :))
++ بهار رفیقترین رفیقه و کسیه که منو آورد کنار شماها و من تا ته عمرم ازش ممنونم :))
+++ سال بعد یه روزی قبل عید میبرمت بیرون کلی بهت شیر کاکائو و بستنی میدم :)) لیلیلیلی
++++ حالا همه بریزید وسط که میخوام آهنگ بذارم و به میمنت و مبارکی این روز بزنیم برقصیم =)))) هوووووو هووووووو دیش دیری دیدین ماشالا گیش گیری گیدین ماشاااالاالا شله شله شله عروس چقدر قشنگههههه! من یه پرندهممممم آرزوووو داااارمممم هاهاهاهایییی آشووووبمممممم آرامشم تووویییی لیلیلیلیلیلی
1. سلاااااامممم ^_^ خوبین؟ اوضاع خوبه؟
2. تختم رو دو هفته بیشتره که دادم بالا و روی زمین و پشت این میز کوچولوها که عین میزهای تو مکتبهاست و بهش میگن میز چرخخیاطی میشینم میخونم :)) روی زمین دو تا پتو انداختم الان تا زیرم نرم باشه. قبلا که یه فرش از این ریشریشیها داشتم که نمیدونم از کی و چرا جمع شد و جاشو یه قالیچه گرفت. یه بالشت هم پشتمه. شبها هم چون حال ندارم تخت رو بیارم پایین همین رو میخوابم. پشت پردهایم خراب شدهبود و جمع نمیشد، بعد شب که میخوابیدم و روبه در بالکن بودم چراغهای ساختمون روبهرو روشن بودن و یه صحنهی جدابی بود :)) عکس گرفتهبودم که بذارم ولی الان میگه شما از بیان خارج شدید و فیلان :/ آره خلاصه که یه حس جذابی میداد :)
3. از صبح تا شب نشستم و گاهی هم دراز میکشم و فکر نمیکنم تعداد قدمهام به ۱۰۰ تا برسه :-" همینجوری ادامه پیدا کنه زخم بستر میگیرم :| هی میخوام ورزش کنمها، ولی چون تقریبا یه ساله حتی در حد طناب هم ورزش نکردم میترسم یه جام بگیره دیگه نتونم درس بخونم :| هعععی کجاست اون دوران که ورزشکاری بودم واس خودم؟ :(( منو اینجوری نبینید الان ۸ کیلو زیاد شدم و همهش نشستم یه جا! یه وقتایی بود من کاپیتان تیم فوتسال بودم و خانم گل :( از هندبال و بدمینتون و اسکیت و فیلان هم که نگم :( به قول پیامبر، قسم به خدایی که جانم در دست قدرت اوست، آنه نیستم اگه بعد کنکور نرم دنبال ورزش و باشگاه و همه رو زخمی نکنم!
4. از وقتی کرونا اومد دیگه نمیتونم یه سرفه با خیال راحت بکنم :| اون روز صبح همه خواب بودن بعد من یهو سرفهم گرفت. مامان و بابام با همون قیافه خواب اومدن سین جین کردن که چرا داری سرفه میکنی؟ چیشده؟ :/
5. یه ۴ تا آزمون هست مدرسه آنلاین گرفت و میگیره تو عید. بعد ساعت ۷ صبحه زمانش :/ بعد منم با همون چشمای بسته از خواب میرم چهارتا میزنم و میام. بعد خا درصدهام داغونه! امروز مشاور پیام داد بهم. بندهخدا گرخیدهبود =)))) گفتم خانم شما اون آزمونها رو جدی نگیرید اصلا! آخریش هم جمعهست که خب صد سال سیاه نمیدمممم!!!!
6. آقا توی مجازی آدمها خیلی فرقشونه خدایی! مثلا الان مامانم چند روزه یه گروه زده خانواده پدری و یکی هم مادری. (گروه داشتیم ولی خا خیییلیای دیگه هم بودن توش و این یکم خصوصیتره.) بعد مثلا بابای من که خب به ظاهر آدم آرومیه و خیلی اهل شوخی نیست تو گروه کلی با عمو کوچیکه باهم شوخی میکنن و میخندیم از دستشون! :))) بعد حالا گروه خوبهها ولی فهمیدم اصلا نمیپسندم که توی گروهی باشم که با ۳ تا از اعضاش توی یه خونه زندگی میکنم :|
7. همسایه پایینمون ساعتای ۱۰یا ۱۱ صبح هر روز میاد توی اتاق من، در واقع اتاق خودش یا شایدم دخترش. منظور اتاق زیر اتاق من، با تلفن نیم ساعت شایدم یه ساعت بلند بلند حرف میزنه. دختراشم شبها میزنن تو سر و کله هم و میخندن. یکی هم راس ساعت ۱۴ هر روز آهنگ میذاره. اونم با صدای بلند! یه همسایهمون هم روزای اول رفتهبود بالاپشتبوم و چادر زدهبودن پسراش :/ بعد همش صداشون از تو کولر میومد :/ یا یه روز همینا رفتهبودن جوج بزنن تو بالاپشتبوم و خواهرزادهشونم بالاسر من اسکوتر بازی میکرد! همهی این صداها رو اضافه کنید به یه برادر کوچولو که فقط سنش زیاده وگرنه عین بچههاست و روانیم کرده بس که میاد تو اتاقم و چرت و پرت میگه -_- صدای حرف خانواده و فیلم و اشپزی هم که دیگه در برابر اینا چیزی نیست :|
8. آقااا من از گل گفتن این ارسطو نمیدونم چرا اینقدر خوشم اومده! خیلی باحال میگه گل ^_^
9. هرکی با من حرف میزنه میگه خا حالا نمیخواستی بری مسافرت چرا یه کاری کردی ما هم نریم؟؟ هااا بگووو حسودیت شد؟؟ یکی بره صحبت کنه بگه من خودم زخم خوردهم :|
10. آقااااا برید بهشون بگید کنکور رو نندازن عقب :( بابا ما کنکوریها عقب نیستیم که! ما اصلا قرار بود بعد فروردین درسی ندن و اینا. چه کاریه بندازن عقب خو؟ :( یه خبری هم آقای الف گفت که موثق نیست ولی گویا صحبتاش هست و احتمالش هم هست. اونم اینکه نهایی ندیم و داخلی باشن امتحانها که واقعا عالیییی میشه اگه اینجوری بشه!
11. به یه نتیجهای رسیدم! من ادم باحالی نیستم. مخصوصا برای دوستیای واقعی. من واقعا به درد دوستیای که هی بخوایم ور دل هم باشیم و بریم بیرون و اینور اونور نمیخورم. درسته خودم آدم ددریای هستم و اگه ولم کنن همش بیرونم ولی خو :) تازهشم فهمیدم من رفیق روزای سختم :) حالا تعریف از خود میشه یا نمیشه نمیدونم ولی میدونم توی غمها اولینم ولی تو شادیها نه! ناراحتم نیستم براشها! اتفاقا خوبه. :)) به آدم حس قشنگی میده. البته شاید به شما نده ولی به من میده. خوشحال میشم بهم اعتماد میکنن و یا منو همدم میدونن و فیلان. و خوشحال میشم اگه بتونم کاری انجام بدم برای کسی و مشکلش رو حل :))
12. بابام معتقده از من بیخیالتر نیست. مامانم معتقده من مثه خودش خودخورم و همه فکر میکنن بیخیالم و از درون نیستم. حالا من کدومم؟ واقعا نمیدونم. واقعا به جایی دارم میرسم که خودم هم خودمو نمیفهمم!! و این واقعا سخته. اینکه احساساتم رو نمیشناسم و نمیفهمم. این که خواستههامو نمیدونم. اینکه ریاکشنم رو به هیچ موضوعی نمیدونم. کلا هیچ حرفی نمیتونم راجعبه خود الانم بزنم. هیچوقت گنگتر از این نبودم. راهنمایی میدونستم سرد و بیاحساسم. دبیرستان دیدم اونقدرها هم نیستم، بیشتر خود خور و درونریزم تا بیاحساس. الان چی؟ نمیدونم. نسبت به مرگ و یا بیماری نزدیکانم هم نمیدونم چه حسی دارم.
13. واسه همتون از خدا آرامش و لبخند عمیق میخوام [لبخند چپلوک]
اول با پاسخنامهای که شیدا از توی این کانالها گیر آوردهبود چک کردم ۳ تا درس اول رو، بعد توی دینی و عربی سر یهسری سوالها همش اینجوری بودم که کااااامان این عمرا این بشه! نکتهشو داشتیم اصلا! بعد با یکی از بچهها که دینیشو صد زده (تازه این آدم خیلی جدی نگرفتهبوده آزمون رو درس نمیخوند و تازه دو هفتهست داره میخونه از بعد قرنطینه!) ازش خواستم بفرسته جواباشو. بعد با اون چک کردم که خب شد ۶۸ درصد از ۴۴ درصد و این یعنی اشتباه وارد کردم :") درسته بازم بده ولی نه در حد ۴۴! عربی هم فکر کنم ۲ تا غلطم درست باشه چون همون که دینیشو ۱۰۰ زده عربیشو ۸۰ زده و گزینههاش مثل من بود. ۲ تا سوال هم قشنگ کور بودنم توش معلومه و واقعا غیر دوتا سوال که صورتشو نفهمیدم و نزدهم غلط درسیای نداشتم! اگه اونا درست باشه میشه 60 درصد. بقیه درسها رو هم فعلا چک نکردم. پاسخنامه و تراز هم فکر کنم گذاشتن بعد کنکور بدن -_- الان خوبم واقعا ولی تا وقتی که خانواده حرفشو نزنن!
+ به یه کشفی رسیدم اونم اینکه یه هفته قبل از آزمونی که برام مهمه بیاعصاب میشم و حوصلهی خودمو و آدمها و این زندگی رو ندارم :/ فکر کنم سر کنکور از دو هفته قبل نشه باهام حرف زد :///
++ دیروز یه بساطی داشتیمهاا -_- اومدم سوالها رو دان کنم نمیدونم چرا زدم رو پاسخبرگ. بعد پاسخبرگش تایم داشت :/ و تایم همونجوری داشت میرفت و حتی صفحه رو میبستی و باز میرفتی تایم بازم میرفت و آزمونم داشت به فنا میرفت. همه هی گفتن خونسرد باش و بشین بده. و من به حرفشون گوش ندادم. یه ساعت تمام تو برزخ بودم. خودم اولش اصلا مهم نبود برام و حتی خندهمم گرفته بود :دی اما وقتی مامانم اونجوری گفت و برخورد کرد منم زدم زیر گریه و حالا گریه نکن کی بکن :/ حتی یادم نمیاد آخرین بار کی اینجوری گریه کردم. تا شب سرم درد میکرد و چشمام میسوخت و صبح پلکام پف کردهبود و چشمام ریز شدهبود و رفتهبود تو :/ و فقط به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا گریه کردی؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟ خالی شدی؟؟ نه! فقط بدتر اعصابت خرد شد و سردرد گرفتی همین. تهشم رفتم به مشاور و خانواده گفتم که این آزمون تراز و رتبهش که مهم نبود. مهم درصدهای خودم بود پس من الان آزمون نمیدم و آزمونم رو مثل تراز و رتبهم سوخت نمیکنم. تایم همینجور داشت میرفت و من هیجکاری از دستم برنمیومد. رفتم تو سایت و گفتم بذار از اکانتم بیام بیرون شاید شد. اومدم بیرون و وقتی برگشتم تایم از اول شروع شدهبود و اینگونه شد که درست شد :")
3. شب رفتم حموم که زود خوابم ببره. از ۱۱ تا ۱ و ۲ نصفه شب فقط غلت زدم و خوابم نبرد. چلکام سنگین بود و بسته اما خوابم نمیبرد اصلا. صبح هم ساعت ۵ و نیم یه بار بیدار شدم و خوابم نمیومد دیگه. ولی خودم رو خوابوندم و ۶ و نیم بیدار شدم و یه دو تا شکلات برداشتم و قمقمهمو آب کردم و نوک تو اتودم گذاشتم و شروع کردم. ادبیاتش همهچیش خوب بود جز املاش :/ عربیش خوب بود فقط دو تا سوال رو نمیفهمیدم. دینیشم بدک نبود. نظری ندارم راجعبهش. و زبانش بد بود :( بابا این آزمونهای جمعبندی کتاب قلمچی رو میزدم خیلی خوب میزدم. داشتم کلا به عمومی مخصوصا زبان امیدوار میشدم که گند خورد توش :( تو تایم تموم شد عمومی. یه قلوپ آب خوردم و رفتم سر ریاضیات. سوال اول هر کار کردم در نیومد. دیدم هندسی و حسابی رو قاطی کردم اما بازم در نیومد. سوال دو گنگ. سوال سه هیچجوره k تنها نمیشد. سوالای بعدی هم یکی در میون داغون و در نهایت ۲۱ نزده!!! هیچوقت فکر نمیکردم ریاضیاتو اینقدر بد بزنم. من رو ریاضیات همیشه حساب میکردم. نیم ساعت از زمان استاندار بیشتر وقت برد. رفتم فیزیک. خوب بود فیزیکش فقط صحیح غلطهاش مزخرف بود و ریز ریز حتی از علم و فناوری یا یه همچین چیزی که اصلا تو هیچجا نمیاد دادهبود و مثلا ۳ تا گزینه رو در میاوردی بعد به آخری میرسیدی نمیدونستی اصلا کجاست و بعد سوال میرفت هوا. یه ربع وقت اضافهتر گرفت. وقتی به شیمی رسیدم تایم آزمون تموم شدهبود و اگه کنکور بود شیمیم صفر میشد! رفتم سر شیمی. اعصابم خرد بود. تقلب کردم. از ماشین حساب استفاده کردم. بلد بودم همهچی رو ولی حوصله و اعصاب محاسبه رو نه. حتی یه سوال رو با ماشین حسابم در نمیاوردم و تهش ذهنی درآوردم. از صفحات اول فصل تست دادهبود که دبیرمون میگفت تو کنکور نمیدن و مگه تو گزینه۲ و قلمچی بدن وگرنه تو کنکور نمیدن و چندتا سوال ازش بود. ولی خا خداروشکر خوندهبودم و زدم. بعد از ۵ ساعت آزمونی که باید تو ۴ ساعت و ده دقیقه تموم میشد رو تموم کردم. اعصابم خرد بود. بلند نشدم برم بیرون. برگشتم سر ریاضی تا ببینم چه کوفتی بودن. بچهها چه تو گروه ویژه و چه یاسمن و چه بچههای 7DBM همه غر میزدن از ریاضی و تایم کم. واقعا شوک بزرگی به همهمون بود و باید بگم اگه قراره سوالهای ریاضی و شیمی اینجوری باشه بهتره برم تست تقویت محاسبه بزنم تا تست درسی :/
سلاااااام به همگی :)) حالتون خوبه؟
منم خوبم. یکم ذهنم خسته شده دیگه از هر روز پاشدن و درس خوندن و شب شدن و خوابیدن و باز فردا همون. ولی سعیم رو میکنم بهش توجه نکنم و بخونم! واقعا امیدوارم این سه ماه آخر رو هم دووم بیارم و با انرژی بخونم.
.
داداشم سرباز شده D=
این بندهخدا قصد داشت کنکور ارشد رو ۲۸ فروردین بده بعد بره سربازی تا جوابها بیاد و عمرش تلف نشه و اینها ولی خا کنکورش رفت هوا ولی سربازیش نرفت و بعد کلی خبر ضد و نقیض مبنی بر اینکه میرن یا نمیرن یهو صبح پاشدیم دیدیم که بله میرن! بعد ما یه بار تو زندگیمون خواستیم پارتی بازی کنیم و یه کاری کنیم داداشم بیفته فلان جا ولی خا یهویی شد و نشد پارتی بازی کنیم :| ولی خا جاش خوبه و فعلا هم که میگن دو ماهشون یه ماه شده. دیروز هم که رفتهبود گفتن برمیگرده و ما تا ساعت ۵ منتظر بودیم که بیاد تا ناهار بخوریم که نیومد و گویا برنامه عوض شدهبود و گفتهبودن نمیان و براشون وسیله بیارید. دیگه کلی وسیله جمع کردیم که بابام ببره. در همین حین یه کوله دخترونه پیدا کردیم. حدس میزنم میخواسته بعد کنکور بهم بده و سورپریزم کنه ولی خا لو رفت بندهخدا :دی ولی به روش نیاوردم! بعد امروز عصر در حالی که رو تختش سکنا گزیدهبودم و میخواستم فیزیک اتمی رو شروع کنم یکی زد در رو زد. و بعد یه دقیقه یهو سرباز خانواده وارد شد و من همچون فشنگ از تو اتاقش رخت بر بستم :دی تازه کلی داشتم نقشه میکشیدم که اتاقشو تصرف کنم که همهچی نقش بر آب شد :/ فعلا بهشون گفتن برن تا شنبه خونه.
.
فکر کنید ما ۷ ساله تو این خونه و کوچهایم بعد تا حالا سابقه نداشته وانتی بیاد تو کوچه، بعد جمعهای وقتی آقاجوناینا خونمون بودن یه هندوونهای اومد و اینا بعد اقاجونم میخواست بره بگیره بعد حالا خو تا آقاجونم بره پایین میرفت بعد منم از آیفون صدا زدم آقاهه رو چند بار بعد یهو از تو میکروفون داد زد بااااشههه خانمممم وایستادم! وایسادم خانوووم. و ما پاچیدیم :)))))) عصر هم عمو کوچیکم که تقریبا همسایهایم اومدن و رفتیم بالاپشتبوم تیراندازی و کلی زدم به هدف جاتون خالی =)))
پ.ن: آره ما قرنطینه رو شکستیم :-" ببینید مادربزرگ پدربزرگ رو که کلا مادر و پدر قبول ندارن نبینیم چون اگه ما رو نبینن دق میکنن! چون ماها سرمون تو گوشی و فیلم و کتابه، اون بندهخداها خب حوصلهشون سر میره. عمومم که دیه من نمیدونم :/ بعدم دو تا خونواده خو قرنطینهان و جایی نرفتن که ناقل و اینا باشن.
.
یا دبیرهامون بیشعور شدن یا من خار دارم :||| بابا از هرکی سوال میپرسم سین میکنه جواب نمیده! چه تو گروه و چه تو پیوی. واقعا دیگه هم حرصم دراومده هم بهم داره برمیخوره! نگید که وقت نداره و فلان. سوالام دو کلمه هم نبوده جوابش بعدشم میدونم که همون موقع آن بودن و دیدن و به روی خودشون نیاوردن و رفتن جواب سوگلیشون رو دادن :))
.
اومدم از کارنامه نهایی سنجش بنویسم که دیدم دلیلی نداره از یه آزمون غیر استاندارد و مضخرف بنویسم!
.
تلگراممو زدم پاک کردم! دیگه توش کاری ندارم و فقط وقتمو میگیره و از این بابت خرسندم :))
.
دیروز سر کلاس آنلاین با قاسمی اون آخراش اومده حرف بزنه بعد لپتاپ رو چرخونده و یهو عکس عروسیشون در تصویر نمایان شد =))) و بچههای همیشه در صحنه هم عکس گرفتن :))) وای خدا عالی بود :))) بعد اونم یهو فهمیده هول کرده :))))) لعنتی صحنههای باحالی رو از دست دادم!
× مدرسهمون مسخرهبازیش گرفته و آزمون میانترم گداشته از اول اردیبهشت و دلم میخواد بزنمشون -_- کلی رفتیم پیش گادفادر و غر زدیم که بابا این آزمونهای آنلاین تک درسی که فقط از ترم ۲ دوازدهمه و ما ۱۹م آزمون ۳ پایه رو داریم به هیچ دردی نمیخوره و آنلاین بودنش باعث میشه سر درسایی مثل عربی و هندسه و پدرمون دربیاد و خیلی وقتها نمیره تو سایت و فیلان خلاصه که کلی غر زدیم و تهشم هیچی -_- دو تا ازمون رو تا الان دادیم و سر هر جفتش من به فنا رفتم سر رفتن تو سایت -_- اولی رو که اولش نرفت و سوالها رو یاسمن فرستاد و زدم و دومیشم که دیروز بود؛ از ساعت ۹ و نیم تلاش کردم برم که نرفت و تهشم ساعت ۱۰ رفت و گفت اشتباهه اسمت -__- بعد کلی وقت از بچهها گرفتم سوالها رو و زدم تو تایم و فرستادم واسه مشاورمون. بعد مشاورمون گفت باید بفرستم برای معاونمون. بعد من تا فرستادم و اومدم برم از چتم با مشاور اسکرین بگیرم بفرستم که اثبات کنه تو تایم زدم، معاونمون پیام دادهبود که الان دیگه دیره و فیلان خلاصه که کلی بساط شد و هر یه روز در میون ۹۰ دیقه بیخودی وقت منو میگیره -_- وقتی که توش میشه یه کنکور عمومی زد و تحلیل کرد!!!
.
+ بعضی روزها کلاس آنلاین داریم با قاسمی یا شیمی یا هویت :/ یعضی از کلاسها هم که آفلاین تو گروههای واتساپه و اونا رو که میرم اول یه حاضری میزنم میام. اونم واسه اینکه یه بار سر عربی دبیر اومد سلام کرد گفت سوال بپرسید بعد هیشکی نگفت :/ بعد اینم قهر کرد و کلی ادا اومد :| بچهها هم همه خانم ببخشید تروخدا و بهونه و معذرتخواهی الکی! و من و یاسمن تو پیوی حرص میخوردیم که چقدر خانم ح. لوسههه و ناز داره -__- خب سوال نداشتیم چیکار کنیم؟؟؟ خیلی دلت میخواست سوال جواب بدی دو تا پیام میرفتی از پیامهای خودت بالاتر دقیقا قبل از پیامی که یه ساعت بعد پیام من فرستادی، میدیدی ازت سوال پرسیدم! همین خانم که قهر کرد تا الان ۳ بار شده سوال پرسیدم و جواب نداده! دوبارشو قشنگ بعد پیام من به دو ساعت نکشیده اومد پیام دیگه گذاشت و به روی خودش نیاورد چیزی و من هم دیگه عمرا ازش سوالی بپرسم -_- همش قهر میکنه :/ دیروزم بعد امتحان بچهها ازش سوال پرسیدهبودن بعد به معاونمون گفتهبود بگه بهمون که سوال نپرسیم :| بعد برعکس همین خانم دبیر ادبیاتمون قشنگ گفت ما سوالامونو بپرسیم و هر روز صبح جوابمونو میده و تازه اجازه میده خودمون هم جواب هم رو بدیم! یه بار بچهها سر کلاس آفلاین خانم ح. جواب بچهها رو دادن کلی چیز کرد که جواب ندید :/ خیلی ادا داااارهههه -_- کلا کلاسای آفلاین فقط وقت میگیره چون ۳ ساعت باید وایستی وویس دبیر بیاد یا دبیر تایپ کنه و بعد تو ۳ ساعت وویس رو بشنوی یا بخونی! من که میذارم شب ته کارم میرم اگه چیزی بود میخونم! کلاسهای آنلاین هم که قاسمیش بیخوده! فقط میاد سوال حل میکنه و من چون خودم حلش نکردم به دردم نمیخوره! مثلا امروز خودم نشستم اول جزوه رو نگاه کردم و بعدم خودم حل کردم. کلاس هویت هم که یه زنگ تفریحه و یه تایمیه که راجعبه چیزهای مفیدی جز کنکور صحبت میشه. کلاس شیمی هم که واقعااا با تمام وجود و علاقه میرم سرش بس که هم مفیده و هم خوش میگذره بهم ^_^ یهسری تست آماده کرده که ازمون میخواد باهم حلش کنیم و گزینه رو بگیم و بعد برامون اگه بخوایم توضیح میده و یا صدای یکی رو باز میکنه تا اون توضیح بده. امروز ازش خواستیم یه بخشی از کتاب رو باز بگه برامون و اونم شروع کرد قشنگ برامون دوره کرد و گفت کلاس درخواستیه. هرکی هرچی میخواد بگه :)) بعدم گفت کی میاد کمکم با هم توضیح بدیم؟ منم دستمو بلند کردم رفتم جواب بدم. کلی وقت جواب دادم و یه جا هم میخواستم عدد اکسایش بگم بعد هم زمان اومدم جواب یاسمن رو تو واتس اپ بدم حواسم پرت شد بعد ده تا عدد گفتم تا رسیدم به جواب و همه پاچیدهبودن :)))))
سر کلاس قبلی خودش هی پایین چت میکرد بعد میگفت خانم شما چرا چت میکنی؟؟ :)))) یا گفت بذارید خانم پ. (معاونمون) رو صدا کنم ببینم هستن یا فقط روشن گذاشتن رفتن! بعد هی صدا زد و خانم پ. جواب نداد. بعد میگه خانم پ. مشخصه شما پشت سیستم نیستی و فقط روشن کردی رفتی و غیبت میخوری :))))))))
.
÷ اون روزی با الی حرف میزدیم بعد قبلش میگفت نمیتونه درس بخونه و اینا. بعد اون روز پرسیدم که درست شد اوضاع؟ میخونی دیگه؟ گفت اره. اما ۱۲ ساعت بیشتر نمیشه. بعد منم گفتم گلم میخوای از ۱۲ ساعت بیشتر بخونی؟؟؟ :|| بعد گفت بچهها ما ۱۸ ساعت میخونن روزی :| و به واقع جوری متعجب شدم وصف نشدنی!!! بعد من هی گفتم بابا الکی میگن. گفت نه. گفتم حالا ترازشون چنده؟ گفت ۷۵۰۰ قلمچی و رتبه صد اینا کشوری. حالا خوبهها ولی من این رتبه و تراز رو با روزی ۴ ساعت و نیم و نهایت ۵ ساعت میاوردم :| بعد حالا مهم نیست. مهم اون توانایی در خر زدنه که من هنوزم باور نمیکنم! بعد من اگه ۱۸ ساعت بخونم که به زیر ۱ راضی نمیشم :| بعد فکر کن ۳ ساعت میخوابن همش!!!! من ۷ ساعت میخوابم شب بعد صبح به زور پا میشم تازه وسطشم یه نیم ساعت حتما میخوابم :/ چجوری ۳ ساعت؟؟؟ بعد آخه اینم شد زندگی؟؟؟ ۱۸ ساعت بخونی بری مثلا شریف که چی تهش؟؟ چی مونده از روح و جسم و مغزت واقعا؟؟ هیچوقت حاضر نیستم با خودم همچین کاری کنم!
بدون هیچ دلیل خاصی و فقط بخاطر یه دل آشوبه درس رو گذاشتم کنار برای امروز. بخوام صادق باشم باید بگم خیلی وقته هیچ میلی به خوندن ندارم و فقط برای رفع تکلیفه که درس میخونم. واقعا هیچ علاقهای به پشت میز نشستن و درس خوندن و تست زدن ندارم و فقط منتظرم تایم پر شه و خلاص شم.
من نمیفهمم چجوریه که این کرونا کل دنیا رو تونسته تعطیل کنه و اقتصاد جهان رو به قهقرا ببره، اما یه آزمون نهایی فکستنی رو نتونسته تعطیل کنه؟! واقعا برام سوالهها! بعد اصلا باشه قبول تاریخ تعیین کردید ما بریم امتحان بدیم و فاصلهها رو زیاد کردید و فیلان؛ رفت و آمد رو میخواید چیکار کنید؟ اگر خدای ناکرده یک نفر این وسط کرونا بگیره چی؟؟ میفهمید کنکور اون بچه میره هوا؟ تلاشهایی که یکسال کرده بخاطر امتحان نهاییای که مهم نیست میره هوا! واقعا نمیفهمم که چرا متوجه نیستن! واقعا اینقدر مهمه؟ بعد اصلا از دانشآموز میگذریم میگیم میخواست کنکوری نباشه :| اون دبیر و معاون و مدیر و کلا کادر مدرسه چه گناهی کردن که مجبورن بیان برگه صحیح کنن؟ اینهمه سال اومدن و پولشونو ندادید، حالا الان وسط این بلبشو مجبورشون میکنید برای هیچی و در ازای به خطر افتادن سلامتی خودشون و خانوادهشون بیان برگه صحیح کنن؟؟ میخوام صد سال سیاه نکنن -_- بابا اون کنکور فرق داره با یه ماه کل دانش آموز و کادر مدرسه ور دل هم بودن! اون ۴ ساعته تموم میشه میره و تصحیحشم کامپیوتر میکنه. واقعا نمیشه اول کنکور رو بگیرید و اگه شرایط خوب بود امتحانات نهایی؟؟ و یا حتی اصلا نگیرید؟ آیا اینقدر اهمیت داره؟ یا حتی میشه تعداد دروس کمتری نهایی باشه! چه دلیلی داره من برای هویت و بهداشت سلامتم و آیندهمو به خطر بندازم؟؟ واقعا نمیفهمم چرا اینا یکم فکر نمیکنن بعد تصمیم بگیرن؟! -_-
امروز روز ملی سمپاد هست. منم اینطور که میگن ۳ ساله یه سمپادیم! ولی آیا حسی نسبت بهش دارم؟ نه! یعنی وقتی تبریکشو تو کانال پایه دیدم اولش اینجوری بودم که خب؟ به من چه اصلا؟ بعد فهمیدم که عه منم سمپادی محسوب میشم! نمیدونم دور و برتون سمپادی دیدید یا نه! اما عموما به سمپادی بودنشون عِرق (درسته؟) خاصی دارن و اینا ولی من واقعا نه.
نیم ساعت پیش نورا تو واتس اپ یه فیلم فرستاد و اولش نوشتهبود "دیدی فیلم سمپادیو؟ نگو که ندیدی با دو رنگ مدال مختلف تو فیلمی" ۴ دقیقه فیلم بود و توش پر عکسای کارگاه و صفید و مدالامون و حلقههامون وسط حیاط و بود و بچهها یه سریشون روش صدا گذاشتهبودن و یه متن احساسی رو میگفتن. به مامان و بابام که نشون دادم مامانم گریهش گرفت و من اینجوری بودم که وااا چرا؟ :/ و بابامم اینجوری بود که گریهت نگرفت تو؟ و من واقعا گریهم نگرفت! حتی بغضی هم نکردم که جلوشو بخوام بگیرم! الان که تو اتاق بودم صدای مامانم اومد که به بابام گفت آنه بعدا میفهمه چه مدرسهای رفت و اینا میگفت آسون به دستش آورده، قدرشو نمیدونه! آره من واقعا آسون بدست آوردم. در واقع بهتره بگم من به دستش نیاوردم، خدا خودش تو راهم قرارش داد. من صبح آزمون با آهنگ قر میدادم. قبل آزمون دنبال دوستای دبستانم بودم و بعد آزمون شاد بودم در حالی که همه قیافهها در هم بود. من از اینکه قبول شدم خوشحال شدم. ولی فقط از اینکه یه کار خفن کردم همین. وگرنه بعدش که دو هزاریم افتاد و فهمیدم که حالا از دوستام جدا میشم دیدم که ای وای. نمیگم مدرسهمون بده و فیلان. ابدا! خیییلیم مدرسهی خوبیه و توصیه هم میکنم اگه کسی خواست بره، ولی من و بچههای اونجا دنیامون فرق میکرد! من لحظههای خوب و خفن کم ندارم تو این مدرسه و منکرشم نمیشم. اما اینم هست که اگه کادر خوبی نداشت من قطعا دیوونه میشدم از اونجا بودن! من یک سال و نیم زور زدم تا تونستم یاسمن رو پیدا کنم که بتونم بهش بگم "دوست" من این مدرسه و تمام لحظات جذابش از تا شب موندنامون برای مسابقه گرفته تا روزای کارگاه و صفید که کلی کار داشتیم رو دوست دارم و تو ذهنم نگهشون میدارم! اما این دلیلی نمیشه برای اینکه این سالها تموم شدن ناراحت باشم! برعکس خوشحالم که تموم شد ۳ سال بین این بچهها بودن! بابام میگفت یعنی دلت نمیخواست الان تازه سال دهم بودی؟ و من قاطعانه گفتم نه! هرگز حاضر نیستم به اون روزها برگردم. نمیتونم بگم خوشیش بیشتر بود یا بدیش چون نمیدونم. یه خوشی توامان با درد بود.
آقا من واقعا وقتی پست دیشب رو نوشتم قصدی برای رفتن و اینا نداشتم. الان هم ندارم. صرفا خواستم بگم که اینجا حس غریبی دارم و فیلان. فعلا هم هستم و نمیخوام یهویی تصمیم بگیرم. اگه موندگار بشه این حس و دیگه راحت نباشم میرم. یحتمل به قول آندرومدا بخاطر شرایط و کنکور و اینا زده به سرم :| ولی اگه اگه اگه یه روزی بخوام برم جای دیگه حتما شماها رو میبرم با خودم :)
یه حسی بهم میگه دیگه اینجا جای من نیست. هی میام بنویسم و هی حس میکنم که. بماند :) یه هفته شاید بیشتر باشه که هی حس میکنم باید از اینجا برم و فقط کسایی که واقعا منو بخاطر خودم و نوشتههام میخونن ببرم و تمام کسایی که الکی اینجا رو دنبال کردن یا توی رودربایستی خیالشون راحت باشه که دیگه ستارهای روشن نمیشه!
میدونید چیه؟ انگار اینجا من نیستم دیگه. انگار که غریبم اینجا و یا حتی وبلاگ یه نفر دیگهست و من اونو تصرف کردم
درباره این سایت